هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
پاره شدن. شکافته شدن. دریده گشتن: سر فور دیدند پر خون و خاک همه تنش گشته بشمشیر چاک. فردوسی. بدیدندش از دور پر خون و خاک سراپای گشته بشمشیر چاک. فردوسی
پاره شدن. شکافته شدن. دریده گشتن: سر فور دیدند پر خون و خاک همه تنش گشته بشمشیر چاک. فردوسی. بدیدندش از دور پر خون و خاک سراپای گشته بشمشیر چاک. فردوسی
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن: همی گشت بهرام گرد سپاه که تا کیست گشته ز ایران تباه. فردوسی. اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوش نگشتی بگیتی تباه. فردوسی. چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی. ، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن: هزاران سر مردم بیگناه بدین گفت تو گشت خواهد تباه. فردوسی. - تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص). ، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). چون حال دل من ز غمت گشت تباه آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه زان سان که ز آتش سقر اهل گناه آرند بمار و کژدم از عجز پناه. سلمان ساوجی. - تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو: گویند که معشوق تو زشت است و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بدوگشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه. فرخی. - ، بی زار شدن: گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه. فرخی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن: همی گشت بهرام گرد سپاه که تا کیست گشته ز ایران تباه. فردوسی. اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوش نگشتی بگیتی تباه. فردوسی. چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی. ، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن: هزاران سر مردم بیگناه بدین گفت تو گشت خواهد تباه. فردوسی. - تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص). ، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). چون حال دل من ز غمت گشت تباه آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه زان سان که ز آتش سقر اهل گناه آرند بمار و کژدم از عجز پناه. سلمان ساوجی. - تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو: گویند که معشوق تو زشت است و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بدوگشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه. فرخی. - ، بی زار شدن: گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه. فرخی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
بهیچ شمردن. بی ارزش داشتن: گر این درخورد با خرد یاد دار سخنهای ایرانیان باد دار. فردوسی. منیژه بدو گفت دل شاد دار همه کار نابوده را باد دار. فردوسی، کنایه از اندیشه های باطل و فاسد کردن باشد. (انجمن آرا). رجوع به باد در سر کردن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر بودن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر شدن شود: گر آنی که بدخواه گوید مرنج وگر نیستی گو برو بادسنج. سعدی (بوستان)
بهیچ شمردن. بی ارزش داشتن: گر این درخورد با خرد یاد دار سخنهای ایرانیان باد دار. فردوسی. منیژه بدو گفت دل شاد دار همه کار نابوده را باد دار. فردوسی، کنایه از اندیشه های باطل و فاسد کردن باشد. (انجمن آرا). رجوع به باد در سر کردن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر بودن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر شدن شود: گر آنی که بدخواه گوید مرنج وگر نیستی گو برو بادسنج. سعدی (بوستان)
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی
مورد قبول قرار گرفتن. پذیرفته شدن. باور افتادن. باور آمدن: تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه). مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
مورد قبول قرار گرفتن. پذیرفته شدن. باور افتادن. باور آمدن: تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه). مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی